چرا چسبيدهايم به علف هرز؟ چرا فراموش كردهايم؟ علفهاي هرز بلند شدهاند، جايي را نميبينيم، بدنمان ديگر از خار علف هرز مجروح نمي شود، رويين تن شدهايم؟ يا فقط پوسته نازكي به دورمان كشيدهاست؟ پشت سرمان را نميبينيم، جلو رويمان را نميبينيم، چسبيدهايم به علف هرزمان تا مباد كه بگيرندش از ما، سم علف را شيره جانمان ميكنيم تا مباد كه به علف صدمه برسد، زير لگد ماندهايم اما همديگر را ميدريم تا علف هرز برايمان بماند، علف هرزمان را ميخواهيم، علفهايمان را روزبروز افزون مي كنيم، درخت را نميبينيم، آفتاب را نميّبينيم، زمين را نميبينيم، افتخارمان شده است علفهاي هرزمان، كثافت شدهايم، دليل مي آوريم كه پاكيم، اصلا ميبينيم خودمان را؟ دليل مياوريم كه همه چيز طبيعي است، دليل ميآوريم كه همه جا همين رنگ است، كرمها از درون مارا ميخشكانند، و ميگوييم كه زندگي چه زيباست، همين بودنمان را با هيچ چيز عوض نمي كنيم، فراموش كردهايم، درختاني كه فرو افتاده اند را از خاطر بردهايم، درختي نمانده است كه اما آفتاب را هم نميبينيم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment